مارس 01 2017
این با من فقط …
در دوران دبیرستانِ ما یک جوکی بود که گویا مردی ناکام از دنیا می رود و قبل از این که به جهنم بیاندازندش، اعضا و جوارح اش به سخن در می آیند و علیه او شهادت می دهند. چشم هایش دهان باز می کنند که این با ما به نامحرم نگاهِ هرزه کرد. دستش به حرف می آید که این دستِ بزن داشت و با ما همسرش را به باد کتک می گرفت. پایش به زبان در می آمد که این با من فلان کارِ بی ناموسی را کرد و مثلن به آن تیم نامحرم گُل زد. یا دماغ اش به فین فین می افتد که این با من – چه می دانم – فلان جای نامحرمی را بو کرده بود. خلاصه که یکی یکی به درگاه خدا شکایت می برند و صاحب خود را می فروشند تا این که آلتِ طرف به صدا در می آید که آقا همه ی اینها را رها کنید. این نادان یک عمرِِ آزگار با من فقط شاشید! [خنده ی حضار]. خدا هم که گویی می خواسته او را ببخشد، از این که این بنده از آن نعمتِ الهی هیچ بهره ای نبرده بوده خشم می گیرد و او را می اندازد تهِ جهنم تا درس عبرتی شود.
حالا جزییاتش خاطرم نیست. این که تیمِ نامحرم اش قرمز بوده یا آبی و اگر پرسپولیس بوده این که گل زده و پرسپولیس سوراخ شده که امرِخیری است و پس گناهاش کجاست. یا اینکه اگر همسری اختیار کرده بوده پس چه طور تجربه ی مقاربت نداشته. توقعاتِ مردم زیاد است. پس آدم به محرم اش گل بزند؟ یا به ناموسِ خودش تجاوز بکند؟؟
* * *
به هر حال آن روزها باورِِ من به آن لطیفه در همان حد و اندازه های اعتقادِ به کتاب های دینی بود. ایران که هنوز اروپا نشده بود و بیشتر ما هم ناکام بودیم. خوب آدم نگران میشد که نکند روزی واقعن اعضا و جوارح ما هم – زبانم لال – به سخن در آیند و یکی هم آن وسط سوتی بدهد که این نادان با من فقط ادرار کرد. درست است که احتمالِ این که چنین جوکی درست از آب در بیاید ناچیز است ولی در راستای همان «دفعِ خطر احتمالی» که در مدرسه میخواندیم همین هم می توانست نگران کننده باشد.
باری البته من تا مدت ها بعد از آن هم غلط خاصی با عضو شریفه نکردم و فقط قضای حاجت بود. اما امروز خیلی بی ربط به یادِ این جوک افتادم. یعنی از خواب که بیدار می شدم نمیدانم از کجا به سرم زد که واقعن اگر انسان هیچ وقت دوزاری اش نمی افتاد که این آلتها برای چه به او وصل اند و به چه دردهایی میخوردند چه وضعیت مسخرهای میداشتیم…
* * *
این سناریوی دور از ذهن را در نظر بگیرید که همهی ما از طریق دیگری تولید مثل میکردیم. مثلن از راهِ لقاحِ مصنوعی، یا هاگ، یا قلمه زدن تکثیر می شدیم ولی این اندام های جنسی همچنان به ما وصل میبود. با این فرض آیا این دریغ بزرگی نمیبود که این همه انسان به دنیا میآمدند و میرفتند و با این همه اختراع و اکتشاف و نو آوری حتا به عقلشان نمینرسید که با فلانهایشان کارهای دیگری هم میتوانند انجام دهند؟ دریغ نبود اگر تنها دست به ادرار میزدند و از این جهان فانی رخت بر میبستند؟ به قولِ ابوریحان بیرونی استفاده از این معامله را بدانم و بمیرم بهتر است یا اینکه نادانسته از این دنیا بروم؟ حتا اگر این استفاده دیگر امتیاز تکاملی ای برای تنازع بقا هم نمیداشت.
چنین جامعه ای از آن شهرِِ احمق ها هم عجیب تر نمیبود؟ همان جایی توی کارتون پینوکیو که مردماش آب و آرد میخوردند و جلوی آتش شکم های شان را ورز میدادند تا این مخلوط آن داخل تبدیل به نان بشود. و یا که گربه نره و روباه مکار پینوکیو را فریب داده بودند که این سکه ی طلا را بکار تا درخت اش سبز شود…
* * *
در همین افکار بودم که چه خوب که بیدار شدم و این کابوس هم گذشت و ما در شهرِ احمقها زندگی نمیکنیم. که خوشبختانه طرزِ مصرفِ اعضای بدنمان را میدانیم. که شک و تردید به سراغام آمد که نکند من اشتباه میکنم. و ناگهان فهمیدم که این جوک تا حدود بسیار زیادی حقیقت دارد و حال و روزِ اکثریت قریب به اتفاق ما در این دور و زمانه را می گوید که با اعضای بدنمان و استفادههای اساسیای که با آنها میشود کرد آشنا نیستیم و آموزش هم ندیدهایم. یعنی خدا آن روز را نیاورد که علیهِمان شهادت بدهند چون باور کنید که تقریبن همهی ما تا پایانِ عمرمان با آن عضوِ مقدس هیچ کاری نمیکنیم و دست نخورده توی قبر خاکش میکنیم.
و اگر فکر میکنید اغراق میکنم و قبل از این که نگران بشوید و به آنجایتان دست بزنید که سر جایش هست یا نه، بگویم که آن عضو شریفه، آن اندامی که با او حتا ساندویچ هم درست نمیکنیم، هاتداگ که نه آن یکی، ناماش اندامِ مغز است!
* * *
بیشترِ ما به دنیا میآییم و می رویم و همهی آن کارهای معمولی روزمره را با مغزمان انجام میدهیم: به محرکها واکنش نشان میدهیم. مثانهیمان را کنترل میکنیم و با ایشان جیش میکنیم. بعضن فکر میکنیم و اندیشه میورزیم. علم و دانش تولید میکنیم. یا یک نوشتهی وبلاگی را تمام نکرده قضاوت میکنیم…
همهی این کارهای روزمره و بدیهی را با مغزمان انجام میدهیم، اما تقریبن همهی ما اصلِ آن فعالیتی را که با این اندام میتوانیم بکنیم فراموش کردهایم. به طوری که بین این همه حالات و تنظیماتی که دارد – که به آنها altered states of conciousness هم گفته میشود – همه را بیخیال شدهایم و هر روز یا زدهایم کانالِ یک و یا فوقِ فوقاش کانالِ دو، یعنی خلاقیت به خرج دادهایم و گاهی موقع دیدنِ رویا یا فرض کنید لحظههای اُرگاسم و خلسهی چند لحظهای زدهایم کانالِ دو. توی همین دو تا کانال برنامهی کودکمان را تماشا کرده ایم و بعد از آن یک آخوندی آمده و رفته، بعد یک آخوندِ دیگر با عبای رنگ دیگر آمده و رفته. وسطش هم محض استراحت تبلیغ بانک ملی و آخرش هم مسواک و لالا. اینها همه یعنی بلا نسبت ما با مغزمان فقط شاشیدهایم.
حالا اگر من اینجا تبلیغ سطوح دیگر آگاهی را میکنم لزومن راجع به موادِ روانگردان حرف نمیزنم. این هست که دنبال ساقی نگردید. ساقی شما یعنی جرأت و آزادیِ تخیلِ شما. اگر ساقیتان را در بنده کرده اید، آزادش بگذارید. حالا لازم نیست مثلِ من از بچگی آلبالو و گیلاس چیده باشید. ولی هر کس روشهای خودش را دارد. خلاصه که روشاش را خودتان بهتر از هر کسی میدانید. اما هر کاری که میکنید این کانالهای ماهوارهی مغزتان را تجربه کنید چون این عضو هزاران «ستینگ» دارد. به تعداد آدمها راه هست برای رسیدنِ به خدا. بعضی رقص و سماع یا تکرار موسیقی و وردو دعا، برخی مدیتیشن و تمرین های تنفسی، بعضی نماز و آیین های دینی یا معنوی، برخی مثل رسولانِ خدا بعد از تشنج و حملاتِ صرع دریافتِ وحی می کنند. بعضی قبل یا بعد از خواب، یا بعضی تصادفن از مرگِ حتمی نجات پیدا می کنند و با مغزشان جاهایی می روند که آدمی که تجربهی نزدیک به مرگ نداشته و بوسه نزده و برنگشته هرگز نمی رود. از هر راهی که میخواهید بروید ولی یک سری به آنجاها بزنید که به قول شیخالشیوخ مککنا مردنِ بدون این تجربه مرگِ در ناکامی است – ارجاع به همان جوکِ بالا.
* * *
تجربهی سطوحِ دیگر آگاهی و موقعیت های اسرارآمیزِ دیگری که مغز میتواند در آن قرار بگیرد،یک خوبیهایی دارد. اول اینکه دوزاریهای گیر کردهی آدم را جا میاندازد. چون گاهی وقتی که مغزِ در حالت معمولی هوشیاریِ روزانه نیست اتفاقات جالبی درش میافتد. مثلن دپارتمان های مختلفاش که معمولن با هم حرف نمیزنند شروع میکنند به نامهنگاری با یکدیگر و گاهی تلگراف و ایمیل. شما با حجم بسیار زیادی از اطلاعات رو به رو می شوید و زاویههای نگاهِ غیر منتظره و غیر متعارفی به آنها نگاه می کنید که به شما راهِ حلهای جدیدی را نشان میدهند یا برونرفت های کاملن دور از ذهن را برای خروج از بحرانهای زندگی (یا حتا «تلههای ادراکی») پیشِ پای شما میگذارند. یعنی این امکان را میدهند که آدم الگوها و عادتهای تکراری و عملکردهای خودکارش را که در نقطههای کور مخفی شدهاند پیدا کند و از آنها آگاه شود.
اگر تصمیم گرفتید برای تجربه ی سایکدلیک از موادِ شیمیایی استفاده کنید حتمن راجع به آنها مطالعهی کافی بکنید و برای مهمانی و پارتی و خوشگذرانی هم از این چیزها وارد سیستمِ خودتان نکنید چون ارزش این تجربه ها بسیار بیشتر از محدود شدن به تفریح و چند ساعت خوش بودن و تصویر شنیدن و رنگ بو کردن است. بعضی از این تجربیات و حجمِ اطلاعاتی که درآن سطوحِ خاص دریافت میکنید ممکن است ماهها و شاید چندین سال طول بکشد تا هضم شوند. در مورد من که این تجربه یا تصادفی و فیزیولوژیک بوده و یا سه چهار بار که با مقدمه و موخره و در محیطِ بسیار سالم و با آدم های فهمیده بوده و به صورتِ گایدِد مدیتیشن بوده، جاهایی رفتهام و برگشتهام که بعضیهایش را تازه دارم حدس میزنم که این پس کجا بود و این چیزهایی که من دیدم اصلن چه بودند و چرا و چگونه این طوری کارگردانی شدهبودند.
خلاصه که یک کارگردانِ زبده آن طرف منتظر است که چیزهای عجیبی را به شما نشان بدهد. حالا آن ذهنِ ناخودآگاه شما است یا موجودات فرازمینی که با ما ارتباط می گیرند یا ندای معنوی است که از عالم غیب می رسد را من کاری ندارم. اینها داستان های ساده سازی شده ای است که باورش به سلیقه ی افراد بر میگردد. اما هر چه که هست که به نظر من اگر آدم بدونِ چنین تجربیاتی از دنیا برود یعنی که با این مغزش – بلا نسبت – فقط شاشیده است.
* * *
خلاصه حواستان باشد که اینجا را خواندهاید و دیگر نمی توانید حاشا کنید. من که در حدّ بضاعت خودم از بکارت در آمدهام و اگر خدایی ناکرده روز حسابی در کار باشد و از من پرسش شود که با این سیستم اعصابی که به تو وصل بود چه کارهایی کردی، نمیگویم که هیچی فقط درس گوش کردم و شبها هم خوابِ رنگی دیدم و یادم رفت. حواسمان باشد آن روزی که بندگان مقربِ خدا را سوار بر بالِ فرشته به بهشت بیکران میبرند، ما را با همهی خصلتهای خوب و کارهای نیکو و ارزندهای که کرده اید داخلِ آتش قهر الهی نیاندازند و جلز و ولزمان مثل همبرگر در نیاید که آن روز مثل آن هم وطنِ شیرین زبانِ مان در آن جوک دیگر کاری از ما ساخته نخواهد بود.