در طول تاريخ پيشرفت انديشه، گاه پرسشهايي به چشم ميخورند كه از ديرباز ذهن انسان را به خويش مشغول داشتهاند. «مسألهي وجود» يكي از اين پرسشها است. اين مسأله از ديدگاه فيلسوفان گوناگون پاسخهاي گوناگوني را دريافت كرده است. يكي از اين پاسخها قضيهاي است منتسب به اسقف اعظم كانتربري «سنت آنسلم» در سدهي يازدهم ميلادي كه بسياري از آن به عنوان استوارترين برهان مَدرَسي ياد كردهاند. نوشتاري كه در پيش روي داريد انتقادي است بر اين برهان.
از زماني كه نام نخستين فيلسوفان در تاريخ بشر ثبت گرديد، اين پرسش هم مطرح بود كه اگر ما در جهان ادراكات خود زندگي ميكنيم، آيا ميتوانيم دانشي از جهان بيرون آن به دست آوريم؟ آيا به جز ادراكات ما چيزي وجود دارد؟ آيا حواس و دريافتههاي ما بر چيزي فراتر از خود اشاره ميكنند؟
برخي از فيلسوفان بر اين باور بودند كه هيچ چيز بيروني وجود ندارد، به جز ذهني كه پندارهايي را درك ميكند و اين پندارها همانا جهان اطراف ما هستند. افلاطون بنيانگذار آرمانگرايي ذهني يكي از همين فلاسفه است. شايد شگفتآور باشد، اگر بگويم كه تا كنون دليلي بر رد باور فيلسوفاني چون افلاطون به دست نيامده و انديشمنداني هم كه در گريز از اين باور كوشش كردهاند، اصول بديهي را دستاويز خود ساختهاند. شايد معروفترين اين گزارههاي بديهي اين جملهي دكارت باشد كه ميگويد: «ميانديشم، پس هستم.»
درگيري بين اين دو دسته هنوز هم برقرار است و هنوز هيچ يك نتوانستهاند ديگري را قانع كرده و بر جاي بنشانند. همانگونه كه طرفداران فلسفهي ذهني نتوانستهاند ادعاي خود را ثابت كنند، مخالفان آنها (عينيها) هم تا كنون در رد باورهاي آنان كامياب نبودهاند. از اين رو به نظر ميرسد كه هيچ برهان منطقي به سود يا زيان ذهنيون و عينيون وجود ندارد. فعلاً اين گزاره را به عنوان يك اصل موضوع و با نام «اصل ناوردايي» ميپذيريم.
اكنون به «مسألهي وجود» باز ميگرديم. اين مسأله ميگويد كه چگونه ميتوان وجود چيزي را در جهان بيرون ثابت كرد؟ البته اين پرسش را ميتوان تا اندازهي دگرگون كرد و به اين شكل در آورد كه چگونه ميتوان وجود چيزي را از تعريف آن نتيجه گرفت؟ آيا چيزي هست كه تعريف آن مستلزم وجودش باشد؟
برخي از فيلسوفان در طول تاريخ اين پرسشها را حلناشدني ميدانستهاند، اما همواره كوششهايي هم براي يافتن پاسخهاي منطقي انجام ميگرفت. چنان كه گفتيم يكي از همين تلاشها منجر به برهاني شد به نام «برهان علمالوجودي».
قضيهي علمالوجودي قضيهاي است كه بر اساس آن وجود دست كم يك چيز در بيرون از ذهن ما ثابت ميشود. استدلال اين قضيه به برهان خلف صورت ميگيرد: «ما موجود A را چنين تعريف ميكنيم كه A موجودي است كه چيزي كاملتر از آن را نميتوان تصور كرد و داراي همه گونه كمال و همهي صفات مثبت است. روشن است كه اين تصور در انديشهي ما وجود دارد، حال ميخواهيم وجود آن را در خارج از ذهنمان هم ثابت كنيم. ميگوييم كه اگر متعلَّق اين تصور يعني A در بيرون انديشهي ما وجود نداشته باشد، ما ميتوانيم موجودي ديگر مانند ‘A را كاملتر از Aصور كنيم و آن موجودي است كه علاوه بر همهي ويژگيهاي مثبتي كه براي Aبر شمرديم، يك كمال ديگر هم دارد و آن «وجود خارجي» است، كه A فاقد آن است. چنانكه ديده ميشود اين نتيجه خلاف فرض ميباشد، چرا كه فرض كرده بوديم كه هيچ موجودي كاملتر از A را نميتوان تصور كرد. بنابراين متعلَّق اين تصور يا همان موجود Aلزوماً در بيرون از انديشهي ما و در جهان خارج وجود دارد و وجود دست كم يك چيز در خارج از ذهن ثابت ميگردد.»
در نگاه نخست اين برهان از هر گونه لغزشي به دور است. اما با اين حال ادعاي آن تا اندازهاي گزاف مينمايد، چرا كه با «اصل ناوردايي» كه بيان كرديم، ناسازگار است. يعني چنان كه گفتيم ما همواره در چهارديواري ذهنمان زنداني هستيم و نميتوانيم دربارهي بيرون از آن حكم كنيم و ميپذيريم كه در بيرون هر چيزي ممكن است باشد و يا نباشد، در حالي كه اين برهان مدعي است كه تنها با استفاده از عقل ميتوان وجود چيزي خارج از ذهن را ثابت كرد.
روشن است كه تنها با تكيه به اصل موضوع بالا نميتوان درستي اين برهان را زير سؤال برد و تا اشتباه احتمالي استدلال روشن نشده است، اين برهان از «اصل ناوردايي» كماعتبارتر نيست، به گونهاي كه اگر ما نتوانيم اشكال اين برهان را دريابيم، ناچاريم در چنين اصول موضوعهاي كه بيپروا براي خويش بنا نهاديم، بازبيني كنيم.
اكنون اين پرسش پيش ميآيد كه اشكال برهان علمالوجودي در كجاست؟ براي پاسخ دادن به اين پرسش بايد برهان را مرور كنيم. اين برهان نخست تعريفي از Aارايه ميدهد. تا اينجا ممكن است كه A با اين تعريف وجود داشته باشد و يا نه. در گام بعد، تصور ثانويهي A(يعني A’) را در صورت وجود نداشتن، با تعريف نخستين آن در هم آميخته و به تناقض ميرسد. اشكال كار هم در همين جا است، يعني جايي كه چند تصور در چهارديواري ذهن ما با هم ناسازگار شدهاند و ما از اين ناسازگاري چيزي فراتر از محدودهي انديشه را نتيجه گرفتهايم.
اگر موضوع را موشكافانهتر بررسي كنيم، در مييابيم كه لغزش برهان علمالوجودي در آنجا است كه «وجود خارجي» را در تعريف اوليهي A، به عنوان كمال منظور نميكند، اما در هنگام بيان برهان خلف آن را كمال ميداند. اگر «وجود خارجي» كمال نيست كه تصور اخير كمالي افزون بر تصور پيشين ندارد و اگر كمال است، بايد در تصور نخستين گنجانيده شود و در هيچ يك از اين دو حال، نميتوان A را تصور كرد كه علاوه بر Aكمالي ديگر مانند «وجود خارجي» يا هر چيز ديگر داشته باشد.
تصور اوليهي Aيك تعريف است و تعريف، يك گزاره نيست كه با چيزي در تناقض باشد. تعريف X گزارهنمايي است بر حسب X كه در آن X نامي بيش نيست. حال ممكن است با توجه به اينكه چه موجوداتي در تعريف فوق صدق ميكنند، اين گزارهنما بسته به مقادير و اشيايي كه معرَّف آن اختيار ميكند، همواره درست، همواره نادرست و يا گاه درست باشد.
در زير، براي آنكه اشتباه برهان علمالوجودي آشكارتر گردد، برهاني همانند آن آورده شده است. بر اساس اين برهان هر چيزي كه به ذهن ما برسد، وجود دارد!
«در آغاز X را چنين تعريف ميكنيم كه « X چيزي است كه موجود بوده و داراي ويژگي Aباشد.» اكنون ميخواهيم ثابت كنيم كه Xلزوماً وجود دارد: اگر X موجود نباشد، يعني موجودي متصور است كه از تعريفش هست و موصوف به Aاست و بنا به فرض ما نيست. حال اين تصور كه چيزي هم هست و هم نيست، غير ممكن بوده، پس بر اساس برهان خلف Xوجود دارد.»
چنانكه ديديد اين برهان با وجود بيان فريبندهاش، در واقع چنين استدلال ميكند كه هر چه در ذهن تصور شود در جهان بيرون هم وجود دارد، چون اگر آن چيز نباشد و ذهن نبودن آن را بپذيرد، اين با وجود تصور آن شيء در ذهن جمع نميشود.
اشكال اين استدلال كه از جهتي همانند كاستي برهان علمالوجودي بوده، چنين است: ما در پايان از عطف سه گزارهنما به يك گزارهنما رسيديم مبني بر اينكه « Xهست، X نيست و Xداراي ويژگي A است». اما اين گزارهنما به تنهايي و بدون سور فاقد ارزش منطقي است و بنابراين نميتواند متناقض (نادرست) باشد. ما ميتوانيم بين اين سه حكم سازگاري پديد بياوريم به شرطي كه قبل از آنها صور صفر به كار بريم و اين خلاف فرض نيست. مگر اينكه فرض كرده باشيم كه وجود دارد Xكه هست، نيست و موصوف بهA است، يعني فرض كرده باشيم كه دست كم يك Xداراي صفت Aموجود است!
به بياني ديگر براي اقامه كنندهي اين برهان ميتوان اين پرسش را مطرح كرد كه مگر ذهن بايد بتواند سه حكم ياد شده را با هم سازگاري دهد كه اكنون كه نميدهد ما به تناقض رسيدهايم؟
چيزي كه ما به آن رسيدهايم تناقض نيست، بلكه يك گزارهنما است. اگر ما در يك استدلال به گزارهاي معين و نادرست بر خورديم (براي نمونه سوري با ارزش نادرست)، آنگاه نتيجهي ما بر خلاف فرض بوده است. اما اگر به گزارهنماهايي رسيديم كه با برخي از سورها درست از آب در آيند، آنگاه تناقضي در كار نخواهد بود و در جايي كه تناقض نباشد، برهان خلف هم نيست.
اكنون با بيان اين استدلال دست كم ميتوان گفت كه مسألهي وجود اگر پاسخي هم داشته باشد، آن پاسخ قضيهي علمالوجودي نيست. ما ميتوانيم هنوز بر «اصل ناوردايي» پاي بفشاريم. آري! ذهن ما كماكان در آن چهارديواري كزايي زنداني است و مسألهي وجود همچنان لاينحل.